روستای مزرج

ساخت وبلاگ

روستای مزرج ...
ما را در سایت روستای مزرج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ansarmezerji7 بازدید : 182 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 1:29

 

روستای مزرج ...
ما را در سایت روستای مزرج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ansarmezerji7 بازدید : 107 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 1:29

دخترک دانش آموز، صورتی زشت داشت.دندان هایی نامتناسب با گونه هایش، موهای کم پشت و رنگ چهره ای تیره...روز اولی که به مدرسه ما آمد، هیچ دختری حاضر نبود کنار او بنشیند.نقطه مقابل او دختر زیبارو و پولداری بود که مورد توجه همه قرار داشت...او در همان روز اول مقابل تازه وارد ایستاد و از او پرسید : میدونی زشت ترین دختر این کلاسی؟!!یک دفعه کلاس از خنده ترکید …بعضی ها هم اغراق آمیزتر می خندیدند. اما تازه وارد با نگاهی مملو از مهربانی و عشق در جوابش جمله ای گفت که موجب شد در همان روز اول، احترام ویژه ای در میان همه و از جمله من پیدا کند :اما کاترینای عزیزم ، بر عکس من  تو بسیار زیبا و جذاب هستی ...او با همین یک جمله نشان داد که قابل اطمینان ترین فردی است که می توان به او اعتماد کرد و لذا کار به جایی رسید که برای اردوی آخر هفته همه می خواستند با او هم گروه باشند...او برای هر کسی نام مناسبی انتخاب کرده بود :به یکی می گفت چشم عسلی و به یکی از دبیران، لقب خوش اخلاق ترین معلم دنیا و به مستخدم مدرسه هم محبوب ترین یاور دانش آموزان را داده بود.ویژگی برجسته او در تعریف و تمجید هایش از دیگران بود که واقعاً به حرف هایش ایمان داشت و دقیقاً به جنبه های مثبت فرد اشاره می کرد.مثلاً به من می گفت بزرگترین نویسنده دنیا و به خواهرم می گفت بهترین آشپز دنیا! و حق هم داشت...آشپزی خواهرم حرف نداشت و من از این تعجب ک روستای مزرج ...
ما را در سایت روستای مزرج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ansarmezerji7 بازدید : 137 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 1:29

و نوار مغزی او بدون نوسان بود. آقای الف مرد. با این حال، او به یاد دارد بعد از آن چه اتفاقی افتاد. پزشکان یک «دفیبریلاتور خارجی خودکار» را برای احیای مجدد قلب مهیا کردند. آقای الف دو بار صدای مکانیکی دستگاه را شنید که می‌گفت: «به بیمار شوک دهید.» در این بین، او سرش را بلند کرد تا زنی عجیب را در گوشه اتاق و نزدیک سقف ببیند. آن زن به او اشاره می‌کرد. آقای الف بدن بی‌جانش را رها کرده و پیش او رفت. او می‌گوید: «احساس کردم که او مرا می‌شناسد و من می‌توانم به او اعتماد کنم. می‌دانستم که او به دلیلی آنجا است ولی دلیلش را نمی‌دانستم.»اسناد بیمارستان مدتی بعد جملات «دفیبریلاتور خارجی خودکار» را تایید کرد. آقای الف در مورد افراد حاضر در اتاق نیز توضیحاتی داده بود که آن توضیحات تایید شد. او آن افراد را پیش از بیهوشی ندیده بود. کارهایی که انجام داده بودند نیز دقیق گفته شده بود. آقای الف چیزهایی را بازگو می‌کرد که در آن فاصله سه دقیقه‌ای نمی‌توانسته از نظر بیولوژیکی دیده باشد. تمامی ادعاهای آقای الف در ژورنالی به چاپ رسید. می‌توان گفت که این مقاله یکی از گزارش‌هایی بود که برداشت ما از تجربه نزدیک به مرگ را تغییر داد. دانشمندان بر این باور بوده‌اند زمانی که قلب از کار می‌افتد و خون را به مغز نمی‌فرستد، تمام هوشیاری به یک‌باره از بین می‌رود. از لحاظ پزشکی، در این لحظه فرد مرده است. البته علم پزشک روستای مزرج ...
ما را در سایت روستای مزرج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ansarmezerji7 بازدید : 126 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 1:29

شیروان

بقیه درادامه مطلب

روستای مزرج ...
ما را در سایت روستای مزرج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ansarmezerji7 بازدید : 123 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 1:29

دکتر مرتضی شیخ، پولی به عنوان حق ویزیت از مردم نمی گرفت و هرکس هر چه می خواست، در صندوقی که کنار میزش بود می انداخت و چون حق ویزیت دکتر پنج ریال تعیین شده بود (خیلی کمتر از حق ویزیت سایر پزشکان آن زمان). اکثر مواقع بسیاری از بیمارانی که به مطب او مراجعه می کردند، به جای پنج ریالی، سرِ فلزی نوشابه داخل صندوق می انداختند تا صدایی شبیه به انداختن سکه شنیده شود...!دختر دکتر نقل می کند:"روزی متوجه شدم پدرم مشغول شستن و ضدعفونی کردن انبوه سرنوشابه های فلزی است! با تعجب گفتم: پدر! بازی‌تان گرفته است؟ چرا سرنوشابه ها را می شویید؟!پدر جوابی داد که اشکم را درآورد... ایشان گفت: دخترم، مردمی که مراجعه می کنند باید از سرنوشابه های تمیز استفاده کنند تا آلودگی را از جاهای دیگر به مطب نیاورند.این سرنوشابه های تمیز را آخر شب در اطراف مطبم می ریزم تا مردمی که مراجعه می کنند از این ها که تمیز است استفاده کنند.آخر بعضی ها خجالت می کشند که چیزی داخل صندوق مطب نیاندازند."اومدم بنویسم روحش شاد! یک لحظه فکر کردم اگه روح آدمی با قلبی به این بزرگی شاد نباشه، روح کی میخواد شاد باشه؟!بهتر دونستم بنویسم راهش، اندیشه اش و کردارش پر رهرو باد...موضوعات مرتبط: داستان روستای مزرج ...
ما را در سایت روستای مزرج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ansarmezerji7 بازدید : 110 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 1:29

زمانی که فیض کاشانی در قمصر کاشان زندگی می کرد، پدر خانمش جناب ملاصدرا، چند روزی را به عنوان میهمان نزد او در قمصر به سر می برد.در همان ایام در قمصر، جوانی به خواستگاری دختری رفت.والدین دختر پس از قبول خواستگار، شرط کردند که تا زمان عقد نه داماد حق دارد برای دیدن عروس به خانه عروس بیاید و نه عروس حق دارد به بیرون خانه برود!از این رو، عروس و داماد که عاشق و شیدای همدیگر بودند و می خواستند همدیگر را ببینند، به فکر چاره ای افتادند که نه با شرط مخالفت بشود و نه والدین عروس متوجه بشوند.لذا عروس حیله ای زد و گفت:من فلان موقع به قصد تکاندن فرش به پشت بام می آیم و تو هم داخل کوچه بیا، همدیگر را ببینیم.در آن وقت مقرر، دختر فرش خانه را به قصد تکاندن به پشت بام برد و فرش را تکان می داد و داماد هم از داخل کوچه نظاره گر جمال دلنشین عروس بود و مدام این جملات را می خواند:اومدی به پشت بوندیاومدی فرش و تکوندیاومدی گردی نبوندیاومدی خودت و نشوندیدر این حال، جناب ملاصدرا از کوچه عبور می کرد و این ماجرا را دید و شروع به گریه کردن کرد.او یک شبانه روز بلند گریه می کرد تا این که فیض کاشانی از او پرسید:چرا این گونه گریه می کنی؟ملاصدرا فرمود:من امروز پسری را دیدم که با معشوقه خود با خوشحالی سخن می گفت.گریه من از این جهت است که این همه سال درس خوانده ام و فلسفه نوشتم و خود را عاشق خدای متعال می دانم اما هنوز روستای مزرج ...
ما را در سایت روستای مزرج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ansarmezerji7 بازدید : 132 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 1:29

او دو تکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت ؛ برو و به خانواده ات بده!به طرف خانه راه افتادمدر راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند!آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم...گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخوردبخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند!اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتمروی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردمکه ناگهان ابو نصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای!در خانه ات خیر و ثروت است!گفتم: از کجا ای ابانصر؟گفت : مردی از خراسان درباره تو و پدرت می پرسد و ثروت فراونی دارد.گفتم : او کیست؟گفت : تاجری از شهر بصره است. پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد!سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده است!خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.در ثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم.مقداری از آن را هر روز بین فقرا و روستای مزرج ...
ما را در سایت روستای مزرج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ansarmezerji7 بازدید : 137 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 1:29

 ... چند دقیقه بین شهدا گشتند تا این‌که یک جنازه را روی خاک، روبه‌روی دکتر قرار دادند و گفتند: این پیکر آقامجید شماست.جنازه سر نداشت. رگ‌های گلویش پیدا بودند!دکتر دوزانو روی زمین نشست و به جیب لباس مجید که خونی بود، خیره شد. روی یک تکه پارچه سیاه کوچک، نوشته شده بود مجید ابوترابی. خم شد و رگ‌های گلوی مجید را بوسید و کنار پیکرش سجده شکر بجا آورد...این فقط فصل شهادت تنها پسر دکتر را از زندگی پرفرازونشیبی برایتان روایت کردیم؛ بخشی که گویای عمق شخصیت قوی وی بود که هشت سال در اورژانس‌های خط مقدم جبهه‌ها با انجام سخت‌ترین و حساس‌ترین عمل‌های جراحی، جان رزمنده‌های بسیاری را که زنده ماندنشان به دقیقه‌ها وابسته بود، نجات داد.... در گلستان شهدای نجف‌آباد، چهار قبر کنار هم بودند. دوتا از قبرها خالی بودند.وقتی پیکر مجید را به گلستان آوردند، دوستش از وسط جمعیت خودش را به دکتر ابوترابی رساند و او را سر دو قبری که کنده شده بود برد و گفت: آقای دکتر! مجید را این‌جا توی این قبر به خاک بسپارید.دکتر گفت: چرا پسرم؟!جوان جواب داد: ما چهار نفر بودیم که شب‌های جمعه می‌آمدیم گلزار و سر مزار شهدا دعای کمیل می‌خواندیم. بعد از دعا چند دقیقه‌ای در این چهار قبر کنده‌شده می‌خوابیدیم. رسول، توی همان قبری که همیشه می‌خوابید، دفن شده. «علی ابراهیمی»، دوست دیگرمان هم همین‌طور. حالا مجید آمده.بعد به قبر وسطی اشاره کر روستای مزرج ...
ما را در سایت روستای مزرج دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 2ansarmezerji7 بازدید : 117 تاريخ : يکشنبه 17 دی 1396 ساعت: 1:29